زمزمه هايي روي كاغذ

آنگاه كه زمزمه به جانها راه نمي يابد، معصوميت كاغذ پيش رويت پهن ميشود و قلم، سر ريز دلمشغولي هاي تو...

نوشته هاي داستاني

23.5.04


نامه اي به يك دوست جوان!
امروز پسر يكي از دوستانم از من خواست تا درباره گذشته، چگونه گي و علت كششم به سياست، نظرات و نقش سازماني كه در آن فعال بوده ام در تصميم و ايجاد علاقه مندي در من براي فعاليت سياسي و خلاصه بسياري امور ديگر، برايش بنويسم. او ميخواهد تصويري زنده تر از پدر و مادري داشته باشد كه سالهاي بسياري را در بيم و گاهاً در اميد گذرانده اند. پدر و مادري كه شايد لابلاي همه مشكلات مختلفي كه با آن دست و پنجه نرم مي كردند، تلاش داشتند با فرزندانشان بگونه اي برخورد كنند كه آنها خود با زندگي روبرو گردند. استقلال انديشه و تصميم گيري براي فرزندانشان، بزرگترين آرزوئي بود كه آنها در سر داشتند. در همين رابطه است كه هيچگاه از خود، انتخاب خود، گذشته و امثالهم چيزي به فرزندانشان نگفته اند. آنگونه كه متداول هست و بعضاً ترجيح ميدهند فرزندان را ادامه دهنده آرزوهاي خود قرار دهند.

براي پاسخ دادن به اين دوست جوانم كه خوشبختانه منو دائي تقي صدا مي كنه – لقبي كه ترجيح ميدهم هركدام از فرزندان دوستانم كه با من در تماس قرار ميگيرند، مرا بدينگونه خطاب كنند. راستش طي تمامي سالهائي كه بنحوي از انحاء در ارتباطات سياسي با دوستانم و بالاخص با خانواده ها برخورد مي كردم، در قانوني نانوشته دوستاني كه مرد بودند عمو و دوستاني كه زن بودند، خاله ميشدند – طبيعي است كه نتونم تنها به يكي دو تا جمله اكتفا كنم. بقول يكي از دوستان وقتي بهش گفتم: جداً دوران نوجواني دوره عجيبي بود! گفت: آره و خوبه كه تموم شد... همين! من اما به اين فكر افتاده ام كه تلاش كنم يه تصويري برايش ارائه دهم كه چطور فردي در سن و سال من در آن سالها به موضوعي تحت عنوان سياست جذب ميشه و چطور امثال پدر وي نيز در چنين راستاهائي قرار ميگره و حال چگونه به سياست نگاه مي كنم.
با خودم قرار گذاشته ام كه اين نامه – در هر چند قسمتي كه تنظيم ميشه - رو در همين وبلاگم بذارم. هنوز نميدونم كه چقدر كار مي بره و اصلاً طرح اصلي قضيه چطور بايد پيش بره. اما سعي مي كنم درست مثل مشق هاي دوران دبستان وجب گرفته و هرجا فكر كنم كه ديگه در محدوده نگارش وبلاگي و يكبار خواندن نمي گنجه، اونو قطع و بقيه رو ميذارم براي روز و يا پست ديگري. نكته ديگه اينكه آنچه اينجا مي نويسم، شايد به بارها و بارها اديت هم نياز داشته باشه و حتي ميتونه خيلي از اطلاعات مندرج دقيق نباشه و يا حتي بعنوان سير زندگي يك نفرهم نشه اونو انعكاسي كامل دانست. اما در هرحال ميخوام خصوصيت نامه اي اين نوشته رو حفظ كنم. يعني بذارم ناخودآگاهم باشه كه روي نوشته احاطه داره و اون باشه كه ميخواد خودشو روي كاغذ – يا همين مونيتور پهن كنه.

و اما اولين نامه ام:


دوست عزيزم!
ممنونم كه برايم از خودت نوشتي و ازم خواستي تا درباره اين مهمترين بخش زندگي پدر كه با سرسختي هرچه تمامتر از تو پنهان مي مونه، برات بنويسم. هرچند دنياي غريبي است. چرا كه آن پدر و آن مادر و يا بسياري از دوستان پيرامون، خود كساني بوده اند كه سختي هاي تلاش براي اهدافي انساني را در عمل پشت سرگذارده اند و چه بسا كه آنان بهتر بتوانند توضيح دهند كه بالاخره نيروي اين آرمان خواهي از كجا تغذيه مي شده كه آنها را در برابر همه ناملايمات زندگي ايمن مي كرد و يا حداقل كمك مي كرد تا مرحمي بر زخمهايشان گذاشته بشه.

اما آنچه كه به من بر ميگرده، ميگويم كه چگونه در فورمولي تقريباً ناروشن اما بشدت جذاب و همسو با بهترين تمايلات دوران نوجواني و جواني ام، بناگاه خودم را در امواجي يافتم كه نامش را اگر به فرقه ها تقسيم نكنم، ميتوانم آنرا موج عدالت پژوهي بنامم. چنين جائي، اگر چه در هر قدم و هر صحنه و هر روز و با تصميماتي مستقيم از طرف خودم تداوم پيدا مي كرد، در عين حال ميرفت تا دورنماهاي روشن تري را در برابرم قرار بده.
هنوز سالهاي اواخر دهه چهل بود كه فعاليت هنري برادرم بنحوي از انحاء تمام خانواده را به خود آلوده كرده بود. نمايش نامه هايي كه برادرم همراه دوستانش روي صحنه مي آورد، يكي بعداز ديگري، قبل از تمرين و حتي تصويب براي اجرا، در خانه ما در ميان برادران – آن موقع خواهرم خيلي كوچكتر از آن بود كه علاقه اي به خواندن طرح نمايشنامه داشته باشه. من بعنوان كوچكترين عضو مذكر خانواده با سني حدود چهارده سال شايد مجبور بودم بعضي از كتابها ونوشته ها روا بدون اجازه و بدون نوبت مشخص بخونم. – بهرحال آن طرح ها در ميان ما دست بدست ميگشت و وقتي براي تمرين هايي كه برادرم همراه دوستانش پيش ميبرد، بارها و بارها آن قصه ها را در عمل دنبال مي كردم. ديگر براي من " مورالس " افسري كه پنهان شدن " سيمون بوليوار" انقلابي آمريكاي لاتيني رو فاش نمي كرد كسي نبود جز دوست عزيز و بسيار دوست داشتني " علي ماتك " كه شنيده ام چندسالي پيشتر درگذشت. آري، من مورالس را نمي شناختم. اما علي ماتك را چرا. و يا كوزه گر و يا محمدعلي ملكوتيان را كه براي مجبور كردن " علي ماتك " در پشت صحنه سالن تئاتر دبيرستان فرهنگيان مثلاً دار زدند.
هم مضامين انقلابي اين نمايش نامه ها و هم گرايش عمومي جوانان آن دوره نسبت به مشي چريكي و تعقيب و گريزهاي معروف " چه گوارا " مطرح شدن نظرات رژيس دبره همه و همه در اشكالي نامفهوم زمينه اي را برايم فراهم مي ساخت كه نوجواني ام و تمامي قليان هاي ذهني آن دوره ام با تمامي فعل و انفعالات دوران بلوغ را تحت تاثير خود قرار دهد.
همانطور كه امروزه در جامعه ما نمودهاي معيني شكل ميگيرند كه همسو با جوشش انرژي جوانان هست، همچون حضور بي نظيرشان در سالهاي 76 تا 78 و در قضاياي مختلف انتخابات و غيره، ما نيز آن دوره تماماً چنين اعمالي را با جوشش دروني مان همراه مي ديديم. البته ابعاد حضور جوانان در عرصه هائي از اين دست، اصلاً قابل قياس با آن حالتي نيست كه در سالهاي بعداز 76 جوانان آن سرزمين پشت سر گذاشته اند. ضمناً اينطور نبود كه مثلاً فكر كنم انگار داريم كاري مي كنيم كارستان و يا ميخواهيم كاري بكنيم. همين كه كتابي مي خوانديم و آنرا به كسي ديگر مي داديم و خلاصه از اين كارها همه و همه ما را ارضاء مي كرد.
در آخراي سال چهل و نه و اوايل پنجاه خبر مهمي سراسر منطقه گيلان رو تحت تاثير قرار داده بود. گفته ميشد كه عده اي خرابكار در جنگل هاي سياهكل كمين كرده و قراره كه به پاسگاه هاي منطقه حمله كنند و از اين طريق با شاه و حكومتش بجنگند. براي امثال من كه كلاس نهم بودم، ديدن ستون هاي نظامي در سطح شهر رشت و رفت و آمدهاي مكرر شان بسوي لاهيجان، رنگ و بوي عجيبي داشت. خرابكاران – كه در فورمولي نانوشته ما آن ها را عياران مي فهميديم – مهم نبود جنسيت ايدئولوژيك شان چي باشه. براي امثال من آنها مبارزيني بودند كه كاري بس شجاعانه مي كردند. حتي كشته شدنشان را نيز باور نمي كردم و كرديم. وقتي عكس هاي آنها را روي شيشه بانك بازرگاني گذاشته بودند، در همان اولين ظهري كه از مدرسه بطرف خانه ام بر ميگشتم، متوجه شدم كه برداشتندش. مي گفتند، احتمال اين را ميدادند كه شيشه بانك را بشكنند.
در همين دوره بود كه دوستيهاي معيني را شكل داده بودم، چه در محلات و چه در مدرسه. مضمون اين دوستي ها بر يك چيز استوار بود: بايد يه كاري كرد. حالا چه كاري؟ هيچكس نمي دانست. اما اينرا خوب مي دانستيم كه نبايد آرام بود. در همين دوره بود كه بعضي شبها به خانه يكي از همان دوستان مي رفتم و پدرش كه از توده اي هاي سابق بود، معروف به " علي استالين " و مسئول توزيع كوكا كولا و كانادادراي در سطح شهر رشت و حومه، بيشتر شب ها راديو پيك ايران را مي گرفت. اين راديو از شهر باكو پخش ميشد و دقيقاً نميدانم كه آيا همان زمان بود يا نه كه انگار از عراق رله ميشد. از سوي ديگر در پيوندي بين چريك هاي فدائي و جنبش چپ ملي و سوسياليست هاي ايراني، راديو ميهن پرستان از عراق پخش ميشد. شنيدن هركدام از اينها، حتي براي يكبار در ماه هم ميتوانست برايمان منشاء آنچنان انرژي اي باشه كه شايد حال شما با ساعتها شركت در چت روم هاي سياسي چنان حالتي را حس نكنيد. در واقع بدليل حد امكانات آن زمان از وسائل ارتباط جمعي، همين ها بودند كه منابع خبري ما بودند.
چندي پيش وقتي به يكي از وبلاگ هاي دوستان رشتي مراجعه كرده بودم، عكس گلسرخي را ديدم در كنار مصدق و افرادي ديگر – داشتم اين نوشته رو يكبار مي خوندم كه يادم افتاد به تلاش بسياري كه كرده بودم تا بتونم حتي اگه شده يه عكسي چيزي از مصدق در كتابخانه پورداوود يا كتابخانه ملي پيدا كنم. اما بقول گفتني: دريغ و درد! - وقتي ماجراي گلسرخي مطرح شده بود، قضيه خودبخود تبديل شده بود به يك وجهه عمومي براي مردم گيلان. كسي پيدا شده بود كه در كنار و همراه با كرامت الله دانشيان در برابر نيروهائي كه بشدت قدرتمند بنظر مي رسيدند و حتي قدرتشان بگونه اي بود كه هيچ كس فكر نمي كرد كه بتوان در قداست آن شكي كرد، آنها با صدائي بلند و واضح و روشن برعليه رژيم و اعمال و رفتارش و شكنجه و امثالهم صحبت كردند. آنها مراجع بين المللي را به قضاوت و رسيدگي به اعمال آن نظاميان متفرعن دعوت مي كردند.
در كشوري كه براي ديدن هر سئانس فيلم ميبايست يك دور اخبار مربوط به فلان و بهمان سفر اعليحضرت را ميديدي، يا از آخرين پيشرفت هاي فني و غيره و ذالكش با خبر ميشدي و آخرالامر و پيش از شروع فيلم، همراه با سرود شاهنشاهي – و نه ملي و از اين دكان بازارها – بلند مي شدي و اگر ميتوانستي همراهش مي خواندي: ... كز پهلوي شد ملك ايران ... صد بار بهتر از فلان و بهمان... تا بتواني فيلم را نگاه كني. در صفحات اول كتابهاي درسي، عكسي از اعضاء خانواده سلطنتي بود كه هميشه اين سوال را در دوران كودكي به ذهنم وارد ميكرد كه: اگه قرار باشه پاره كردن عكس شاه گناهي نابخشودني بحساب بياد، اونوقت اين همه عكس رو چكار بايد كرد؟
در هرخانه و كاشانه اي و هر مغازه اي ميبايد عكسي از آن ها ميگذاشتند. حال هم فكر مي كنم بگونه اي ديگر همان قضايا دنبال مي شود. جمال زاده در كتاب اخلاق ما ايرانيان از تاثير رژيم هاي ديكتاتوري در نمايش چند شخصيتي ايرانيان حكايت مي كرد. راستش، وقتي از تو خواسته شود ظواهر را بگونه اي نشان دهي كه دلشان مي خواهد، آنگاه تو به خلوت كه ميروي، آن كار ديگر مي كني. كاري كه امروزه نيز بسياري دل در گرو آن دارند كه ريش و پشم و كثافت را نمايشي از دينداري جا زده اند. يا حتي درويش بازي ها كه انگار با موي دم اسبي معني پيدا مي كنه و نه با رفتار و اخلاق و خوي و منش.
در چنين حال و هوائي بود كه آن شجاعت و آن نمايش بي نظير، هزاران جوان را كه همچون كوه آتش بود، بسوي خود مي كشيد. هركس دلش ميخواست به اين افتخار دست پيدا كنه. افتخاري اينچنين بي نظير كه حتي اعدام گلسرخي اينها نيز نتوانست آنقدر دردناك جلوه كنه. براي اولين بار، نام نيك بر مرگ فيزيكي غلبه كرده بود. طوري كه بعدها مفهوم شهيد دل نشين تر از مدافعه براي زندگي به نظر مي رسيد. فقط تلاش كن تا بتواني نامي نيك بيابي. اگه گريز در نظر گرفته نشه، درست مثل كار بسياري از باصطلاح سياسي كاران در مقطع كنوني كه بيشتر دل در گرو تاريخ دارند و نام نيكي كه از آنها بجاي ماند و يا لااقل از آنان با خواري صحبت نشود. بهمين دليل خيلي راحت استعفا مي دهند، تحريم مي كنند و حتي شعارهاي سرخ و اين و يا آن رنگ ميدهند. بالاخره اگه امروز زندگي مردم خوب پيش نره، عيبي نداره؛ مبادا دوره اي ديگر از تاريخ مردم بگويند: شما چرا به حضور مردم به انتخابات و فراهم كردن زمينه براي شناسائي نمايندگان خود و خواستن از آنان براي اجراي قول و قرارهايشان تاكيد كرديد؟ همين باعث شده تا مثلاً اقتدار گرايان سهم بيشتري در قدرت پيدا كنند.

در بين بسياري از جوانان هم سن و سال تصويري كاملاً مبهم داشتيم كه بالاخره چه بايد بخواهيم. هرچه باشد چنان نظامي نمي خواهيم كه اگر احياناً در خيابان در حال حركت هستيم و صداي سرود پخش ميشود بايد بايستيم. خيلي ها هستند كه فكر مي كنند اينها افسانه هست. اما اينها بوده. درست مثل آنچه كه در هائئيتي نيز جريان داشت.

سفر فرح به رشت شايد با استقبال عمومي روبرو شد. همه ما مثل همه جوانان آن دوران هر آنچه كه نشانه اي از جوش و خروش داشت ازشركت در عزاداري هاي تاسوعا و عاشورا گرفته تا مسابقات ورزشي و حتي رفتن به خيابان وقتي كه قراره فرح بياد، ما با جان و دل در آن شركت مي كرديم. اما وقتي صحبت مشخصي در ميان بود، كاري كه " جمشيد فرزانه " كرده بود – يكي از كاميون داران رشت و باصطلاح از آن دسته جات اوباش داش مشتي مثل كبلا كيجاي – و خيابان پهلوي رو داده بود گل باران كنند براي فرح، كاري بود كه شايد تا همان ماههاي آخر نزديك به انقلاب هم كسي جرئت نداشت بهش بگه كه عجب كار احمقانه اي كرده بودي. آري فضا فضاي نه فقط ترس، بلكه عادي بودن وابستگي به قدرت و تبعيت از آن بود. حتي در دعواهاي عادي نيز بوده اند كساني كه وابستگي خود به ساواك رو به وسيله اي تبديل مي كردند تا در دعوا غلبه كنند. انداختن كلاه يك پاسبان بي هيچ مفهوم و معني محكمه پسندي، توهين به شاه محسوب مي شد و اگر به دست پاسبانهاي كلانتري ها گرفتار مي آمدي، حسابي حالت رو جا مي آوردند.

در چنين دوراني بود كه ذهنيت جوانانه امثال من بيش از اينكه شكل دهي زندگي فردي و قرار گرفتن روي پله هاي موفقيت فردي را ارزش بدونه، به جاذبه هاي مبارزه با چنين قدرتي فكر مي كرد. حتي نه اينكه بدانيم چه ميخواهيم. چرا كه مهم اين بود كه بگوييم چي نمي خواهيم. يادم نميره يكبار در كلاس يازدهم دبيرستان بودم كه يكي از دوستانم – اسمش عباس بود از بچه هاي سراوان با يكي ديگر كه بعدها از بچه هاي هوادار سازمان فدائي شدند. – ازم پرسيد سوسياليسم يعني چه؟ جالب اينكه من چند روز پيشتر بطور اتفاقي تاريخ روسيه رو در كتابخانه ملي ديده بودم و همانجا يه نگاهي بهش انداخته بودم و خيلي سريع يك چند جمله اي از لنين توي دفترم يادداشت كرده بودم. همانها را كه ديگه عملاً حفظ كرده بودم بهشان تحويل دادم كه: سوسياليسم هدفي موقتي است براي تحكيم حكومت زحمتكشان بر ستمگران. در اين دوره، جامعه اينگونه سازماندهي ميشه كه: از هركس به اندازه توانش كار مي گيرند و بهركس به اندازه كارش پرداخت خواهد شد. تنها در كمونيسم هست كه هركس بر اساس تمايلش كار خواهد كرد و بر اساس نيازش از جامعه دريافت مي كند. و در توضيح اين قضيه مي گفتم كه ميبايد يك دوره اي يك شوراي انقلابي – چيزي مثل ديكتاتوري كارگري - روي كار باشه تا اگر احياناً افرادي مثل سرمايه داران خواستند مقاومت كنند، مقاومت آنها در هم شكسته بشه. و مثالم در اين رابطه فيلم دكتر ژيواگو بود كه چطور انقلابيون تمام زرق و برق الكي دوران تزار را از بين برده و حكومت انقلابي كارگران و زحمتكشان راه انداختند.

ادامه دارد...





30.3.04


سفري شبانه با اتوبوس
يه ساعت بيشتر وقت نداشتم كه خودم رو به گاراژ برسونم. تو اينجور موقع ها هرچه هم كه بخواي عجله كني، باز يه مشكلاتي پيش مياد كه اصلاً انتظارش رو نداري. وقتي جلوي تاكسي رو گرفته و گفتم: ميدان شهرداري؟! راننده كله اي تكان داده و منو سوار كرد. دو نفر عقب ماشين نشسته بودند. انگار زن و شوهر بودند. عجله و خجالت نميگذاشت كه سربرگردانده و بهشان نگاه كنم. همان نگاه گذرا در حين سوار شدن كافي بود. ساكم رو كه از اندازه معمول يه چمدان هم بيشتر بارش كرده بودم رو روي پام جابجا كردم. بيشتر از اينكه براي جائي در اتوبوس فكر كنم، داشتم به اين مسئله فكر مي كردم كه آيا راننده اجازه ميده كه ساكم رو هم ببرم تو اتوبوس؟ اگه يكي دوساعت زودتر ميرفتم، شايد ميتونستم هم بليطي تهيه كنم و هم ساكم رو بدم قسمت بار صندوق بغل ماشين.
تو اين فكر بودم كه وقت برگشتن با كدام اتوبوس آمده ام. اگه محاسبه ام درست باشه، حتماً بايد عباس آقا راننده امروز اتوبوس باشه. با اون ميانه ام خوبه. در واقع آنهمه احترام و عزتي كه من بهش مي كنم ، معلومه كه چهره ام رو به خاطر داشته باشه. مگه همون دفعه قبل نبود كه شاگردش رو فرستاد دنبالم كه آخر اتوبوس روي يخچال نشسته بودم، برم جلو و رو يكي از دو صندلي شاگرد جلو بشينم؟ اونروز شاگرد اتوبوس بيشتر مسير رو كنار در جلوئي سرپا وايستاده بود. و راننده كمكي هم بعداز رسيدن به قزوين رفت آخر اتوبوس و رو يخچال گرفت خوابيد.
- " مگه شما طرف ميدان شهرداري نميرين؟" سوالم رو در حالي به راننده گفتم كه تمام حواسم به تاكسي مون بود كه از سه راهي خيابان كوروش داشت بطرف گلسار ميرفت؛ مسيري كه حداقل يه ده بيست دقيقه اي ديرتر ميرسيد به ميدان شهرداري.
- " مگه شما نمي خواين شهرداري برين، خوب من ميرسونمت." راننده اينو گفت و بعداز گفتن اين جمله با خونسردي و انگار كه يه چيزي هم بايد بهش دستي بدم از اينكه مسافتي طولاني تر منو با خودش ميبره، چشماشو بطرف ديگر خيابان گرداند.
- " من ديرم شده و بايد به اتوبوس برسم. وگرنه امشب ديگه هيچ ماشيني نميره طرف همدان."
- " تو كه نگفتي عجله داري. مگه نديده بودي كه من مسافر دارم. حق تقدم هم كه ميدوني با مسافر اولي هست."
- " اگه از اول مي گفتي كه اونطرف ميخواي بري، من ديگه سوار نميشدم. يا حداقل ميشد با اونا توافق ميكرديم كه شما اول منو برسونين. حالا از اينها گذشته، هيچ راهي نيست كه برگرديم؟"
اينبار سرم رو برگردوندم و سعي كردم با نگاهم سوالم رو به مردي كه عقب نشسته انتقال بدم. مرد به راننده گفت: " اگه ما رو تا سر گلسار هم برسوني كافي است. اونجا رو با يه تاكسي ديگه ميريم."
بدون اينكه به راننده فرصتي بدم كه بخواد بازار گرمي كنه، گفتم كه من خسارتش رو جبران مي كنم.

درست نبش كوچه بغل سينما مولن روژ رسيده بودم كه ديدم اتوبوس ميخواد بياد تو خيابان اصلي. يه اسكناس پنچ تومني دادم به راننده و پريدم بيرون. براي راننده دست تكان دادم. همان راننده شيره اي هست كه اصليتش كرمانشاهي است. دستش رو طوري تكان ميده كه نشون بده نمي فهمه منظورم چيه. كمك راننده اش منو بجا مياره و بالاخره اتوبوس بعداز ورود به خيابان اصلي دوبله نگه ميداره و من ميرم بالا. يه نگاه به سرتا پايم براي راننده كافي بود كه قبول كنه برم اون ته يه جائي بشينم. كمك راننده با خنده ميزنه به پشتم و ميگه: " تو كه سه روز پيش با ما اومدي، خب ميگفتي كه جمعه برميگردي. اونوقت من واسه ات يه صندلي همين جلو خالي ميذاشتم."
همينطور كه با هم بطرف آخر اتوبوس ميريم ميگم:" اگه ميدونستم كه امروز ميام، اصلاً زودتر مي اومدم. خودم فكر مي كردم كه شايد يه چند روز ديگه هم بمونم." درست با گفتن همين جمله بود كه دهانم مزه تلخي بخودش گرفت. در يك آن با صحنه اي در ذهنم روبرو شدم كه مينا بهم گفت: " اينكه ميگم همديگه رو نبينيم، واسه اين نيست كه دوستت ندارم. يه مشكلاتي هست كه حالا نميتونم بهت بگم." و وقتي ازش خواستم كه يه روز ديگه همديگه رو ببينيم، سريع گفت كه بايد همراه خانواده اش به مسافرت بره و هيچ اشاره اي هم به جائي كه ميرفتند نكرد.
-" خانوم، ببخشيد. ميتونيد اين بچه رو رو پاتون بنشيونيد؟" كمك راننده اينو به مسافري گفت كه در رديف آخر اتوبوس و در وسط نشسته بود و در كنارش چندتائي بچه دختر و پسر در سنين مختلف نشسته بودند. و بدون اينكه منتظر واكنش اون خانومه بشه، بهم اشاره كرده و گفت: " اينجا بشين تا وقتي كه به قزوين ميرسيم. يكي دوتا مسافر دارم كه تو قزوين پياده ميشن و بعدش تو رو ميارم جلو." ازش تشكر كردم و در كنار بچه ها نشستم.
زن بچه كوچك رو به سمتي ديگر و بين خودش و يكي ديگه از بچه هاش نشاند طوري كه خودش كنارم بشينه. گفتم: " اشكالي نداشت. ميتونستين بچه رو همين جا بذارين بشينه." همه اين كلمات رو به رشتي گفتم. زن نگاهي بمن انداخته و گفت: " ببخشيد من رشتي بلد نيستم."
دوباره همان جمله رو و اينبار با گشاده روئي بيشتر به فارسي گفتم. تشكر كرد و گفت كه نميخواسته مزاحمتي برام بشه.

هنوز يه ساعتي از رشت دور نشده بوديم كه صداي خرو پف از هرطرف بلند شد. خصوصيت اتوبوس هاي آخر شبي همينه كه تا از شهر بيرون ميري، همه مي خوابند. يادم نميره روزي كه از تبريز برگشته بودم و حدود ساعت شش صبح يكي از روزهاي آخر سال بود. تو جاده بين قزوين و منجيل برف بود و واسه همين هوا خيلي زودتر از معمول روشن بود. از همان آخر اتوبوس به چشمان راننده زل زده بودم كه از خواب ميسوخت. همه مسافرا و حتي كمك راننده هم تو خواب بود. من درست تو همان جائي نشسته بودم كه حالا نشسته ام. دقيقاً وسط اتوبوس و روي آخرين رديف. راننده نواري از فرهاد و فروغي گذاشته بود؛ نواري كه براي اتوبوس هاي بين شهري كاملاً غيرعادي بود. راننده متوجه شد كه من بيدارم. كمكي خودش رو بيدار كرده و فرستاد عقب. كمك راننده گفت: " تو برو جلو بشين و من سرجات مي خوابم." و بدون اينكه منتظر جوابم باشه رو صندلي كناري من ولو شد. من رفتم جلو. بقيه مسير بين گردنه كوئين تا رشت رو با راننده صحبت مي كردم و يكي دو بار هم واسه اش چائي ريخته و سعي كردم ازش مثل كمك راننده پذيرائي كنم و از اين حالتي هم كه بوجود آمده بود، خيلي خوشحال بودم. برايم دوستي با راننده اي كه تقريباً همسن پدربزرگم بود، خيلي لذت بخش بود.

زني كه در كنارم نشسته، بيدار بود. بيداري اش طوري بود كه بيشتر مثل گم شدن در غمي مبهم مي مانست. نه از آن بيداري ها كه متوجه دور و بر خودت هستي.
گرفتاري صندلي رديف آخر اينه كه هيچ تكيه گاهي نداري كه بتوني براحتي بخوابي. من كه ميدانستم حدود ساعت پنج صبح ميرسم به همدان و بايد يه ساعت بعدش برم سرخدمت، مجبور بودم هرطور شده بخوابم. اما هم وضعيت بد صندلي و هم هجوم تمامي مسائلي كه در ذهنم بود، نمي گذاشت يك لحظه آرام بگيرم.
ناگهان احساس كردم يكي از دخترك ها كه در كنار من نشسته بود، سرش رو روي دستم گذاشت. انگار خواب بود. نمي توانستم تكان بخورم. دلم نيامد بيدارش كنم. دو سه تاي ديگه هم كه اينطرف و آنطرف بودند، به خواب رفته بودند. سر آن كه از همه كوچكتر بود رو زانوي مادر قرار گرفته بود و مادر با دستاش دختر ديگرش را نوازش مي كرد. به مادر نگاه كردم. چهره اش خيلي جوان تر از آن بود كه مادر اينهمه بچه و با اين سن و سال باشه كه فكر كنم يكي از دخترها بيش از پانزده سال داشته باشه. مادر با مهرباني به نگاهم پاسخ داد و من با چشمانم به دخترك بغل دستي ام اشاره كردم كه حال با دستش نيز دستم رو درست مثل بالش بغل گرفته بود. مادر ميخواست بچه رو بيدار كنه كه نذاشتم. اما هنوز چند دقيقه نشده بود كه احساس كردم تمام بدنم خشك شده و تمايل عجيبي در من بود كه از جام تكان بخورم. حتي اگه شده بلند شم و خميازه بكشم.
تمامي مشغله هاي ذهني ام دور شده بودند و تنها خستگي بود و رودروايستي و نرمي صورت دختركي كه بمن تكيه داده بود. جرئت نداشتم كله مو بچرخونم و بهش نگاه كنم. در يك لحظه خيلي استثنائي و وقتي مادر سرش را بطرف ديگر چرخاند، نگاهش كردم. خداي من، چهره اي از اين زيباتر نديده بودم. دختركي بود كه شايد يازده دوازده سال داشته با موههائي طلائي و پرپشت كه در پائين ترين قسمتش كمي بافته شده بود. دستم رو با هردودستش گرفته و سرش رو روي بازويم قرار داده بود.
زمان و مكان از دستم در رفته بود. من كه معمولاً تمام مسير رو با دقت نگاه ميكردم و شهرك هاي بين راه رو بطور تقريبي حدس ميزدم، حال اصلاً نميدانستم كجا هستم. بدتر از همه اينكه ساعتم رو روي دست راستم بسته بودم، همان دستي كه دخترك بهش تكيه داده بود. مادر نيز آنچنان غرق خودش و دوتابچه ديگه بود كه اصلاً متوجه صحنه نبود. تاريكي توي اتوبوس هم مزيد برعلت شده بود. ناگهان دخترك تكاني خورد و چشمانش رو باز كرد. لبخندي خواب آلود در چهره اش نشست و بدون اينكه كمترين ترديدي بخودش راه بده، سرش رو گذاشت روي پايم و دستش رو هم گذاشت روي زانويم. احساس كردم كه خون در بدنم منجمد شده. انتظار اينهمه آرامش و صميميت رو نداشتم. مادر در يك لحظه متوجه شد و خواست اونو بيدار كنه. وقتي به من نزديك تر شد بدنش با دستم مماس شد. بازويم درست در ميان پستان هايش قرار گرفته بود. ناخودآگاه دستش رو گرفتم و نذاشتم دخترك رو بيدار كنه؛ سرم رو به آرامي به گوشش نزديك كرده و گفتم: " اشكال نداره. بيدارش نكنيد. مزاحم من نيست. شما راحت باشين." مادر نگاه قدرداني بمن انداخت و دستش رو رو دستم گذاشت و با محبت اونو فشار داد.
تماس دستش با دستانم را در اين لحظه بود كه متوجه شده بودم. حالتي از احساس كشش به اون و خجالت بدنم رو گرم ميكرد. در مخمصه عجيبي گير كرده بودم. با اينهمه بسرعت دستم رو كشيده و روي زانوي پاي چپم قرار دادم. حال از يك طرف به مادر تكيه داده ام و از طرف ديگر پشته اي از مو و نرمي صورت دخترك روي پايم بود. دستانم انگار اجزائي اضافه بودند كه نميدانستم چكارشان كنم. ميلي قوي در من بود كه دستم رو روي موههاي دخترك كشيده و با نوازش اون بذارم دخترك بخوابه. اما دست ديگرم همچنان اضافه و مثل چوب باقي مانده بود.
مسافران همه خواب بودند و همين باعث ميشد كه بتوانم آرامشم رو حفظ كنم. وقتي سرم را بطرف مادر برگرداندم، با تعجب ديدم كه اونم خوابيده. چشمانم رو به جلوي ماشين دوخته و در همين حال دست راستم رو به آرامي روي موههاي دخترك قرار دادم. احساس غريبي داشتم. انگار كششي نامرئي مرا وادار ميكرد كه نه تنها موههاي دخترك رو نوازش كنم، بلكه حتي دستم رو توي توده نرم و دلنشين موههايش فرو برم. دستم رو كشيده و به آرامي روي شانه ظريف دخترك گذاشتم. دخترك در جايش كمي وول خورد و با دست ديگرش كه زير تنش قرار داشت، دستم را گرفت و دستش را روي آن قرار داد.
براي اينكه بتوانم جلوي هرگونه احساس كششي در خودم رو بگيرم، سعي كردم خودم رو با فكر كردن به آنچه بين من و مينا گذشته مشغول كنم. اما انگار نه انگار. هيچ احساس تلخي در آن افكار باقي نمانده بود. همه آن مباحثه ها، همه آن اشك هاي فروخورده و همه آن احساس سرخورده گي و فروريختن حس اعتمادم كه با آن در يكي دو روز گذشته درگير شده بودم، تماماً از ذهنم خارج شده بودند. احساسي مثل جرقه از ذهنم گذشت كه انگار يكي از اعضاء اين خانواده اي هستم كه حال در ميانشان قرار دارم. دختري كه انگار دخترم هست و زني كه انگار يكي از نزديك ترين انسانهاي روي زمين به من هست.
همين طور كه به اين احساسم فكر مي كردم، دستم با آرامش بيشتري به نوازش دخترك مشغول شد. دلم ميخواست آنقدر شجاع باشم كه دست ديگرم را دور گردن زن حلقه كرده و بگذارم او نيز سرش را روي بازويم قرار داده و بخوابد.

... با تكان هائي كه ماشين بخودش ميداد، از خواب بيدار شدم. سرعت ماشين كم شده بود و انگار داشت در كوچه اي ميراند. چند لحظه اي در خواب و بيداري بودم. سرم روي شانه زن بود و دستش را بغل گرفته بودم. در حالي كه دست ديگرم در هر دو دست دختركي قرار داشت كه روي زانويم خوابيده بود و درست زيرچانه اش قرار گرفته بود.
با وارد شدن به گاراژ، همه از خواب بيدار شديم. دخترك بلند شده و با هردو دستش چشمانش رو مي ماليد. من دستم رو از دست مادر خارج كردم و با نگاهم سعي كردم ازش پوزش بخواهم. مادر بيش از اينكه خودش را با من مشغول كند، دستي به سروروي بچه اي كشيد كه روي پايش خوابيده بود. دخترك موههايش رو كنار زده و بعداز دسته كردن اونا رو پشت گوشهايش قرار داد و با اين كار زيبائي بي نظير چهره و چشمانش نمايان شد.
كمك راننده از همان جلوي ماشين گفت: " سركار، همين جا پياده مي شي يا ميري پادگان؟"
من بايد پياده مي شدم. نگاهي به دخترك انداخته و دست مادر رو با دستم فشردم. هيچ حرفي براي گفتن به ذهنم نمي رسيد. با نگاهم از همه شان خداحافظي كردم و وقتي در وسط هاي راهروي اتوبوس بودم برگشته و دستي برايشان تكان دادم. مادر هم دستي برايم تكان داد و نگاه مهربانش را براي هميشه در قلبم بيادگار باقي گذاشت.






مشاهدات زاغچه باغچه ما
ديگه فكر كنم سه روزي ميشه كه همين جور رو بالكن افتاده و از جاش بلند نميشه. امروز وقتي داشتم از بغل ساختمان مي گذشتم، يه بوئي به مشامم خورد. وقتي خوب حواسم رو جمع كردم و دنبالش رو گرفتم، متوجه شدم بو درست از روي همان بالكن پخش ميشه.
سه روز پيش بود كه تو گرگ و ميش هوا اومد رو بالكن. يه گربه تنبل هم دنبالش راه افتاده و اومده بود. تو دستش يه بسته پلاستيكي از اين نون هاي ورق ورق سفيد بود. اين هم كار هميشه گي اش بود كه از بالاي بالكن نونها رو پرت كنه بطرف محوطه پشت ساختمان.
بغيراز تك و توك خونه هائي كه نشان از جنبده اي در خود داشت، بقيه كيپ كيپ بسته بودند. نه فقط پرده ها رو كشيده بودند، حتي بعضي از اونا با حفاظي كركره اي از بيرون كيپ شده بودند. هنوز هوا روشن نشده بود و هيچ نشاني از اين پرنده هاي كوچك پرسروصدا در ميان نبود. واسه همين وقتي در بالكن رو باز كرد، صداش تو تمام محوطه پيچيد.حتي خش خش پلاستيك رو ميشد شنيد وقتي كه داشت نون ها رو يكي يكي از توش در مي آورد و با لذت و هيجان خاصي زور ميزد تا اونا رو هرچه دورتر بندازه. بعضي از نونها رو طوري پرت مي كرد كه تا مسافتي دور توي هوا بصورت افقي پيش ميرفتند و بعداز يه چرخ زدن، يه گوشه اي مي افتادند. اگه خوب بخواي نگاه كني، متوجه ميشي كه هنوز يه چند تائي از نون هاي ديروزي و يا پيشترها تو محوطه چمن مونده.
بارها ديده ام كه از روي بالكن ها اونم وقتي كه هوا حسابي روشن بوده نون ها رو بيرون ميندازن. اما اون انگار تنها كسي است كه صبح زود اين كار رو مي كنه. بعضي روزها هم مي بينم كه يكي مياد با يه چيزي كه تو دستش هست، همه نون هائي كه چه اون و چه بقيه از بالكن هاي ديگه بيرون ريخته اند رو جمع مي كنه و تو يه پلاستيك سياه مي ريزه. اما فرداش، دوباره همه اين كارها تكرار ميشه.
اين بو بدجوري منو گيج ميكنه. دارم از خود بيخود ميشم. ميرم طرف بالكنش. همانطور بي حركت رو بالكن افتاده و هيچ صدائي ازش در نمياد. جلوتر نميرم. ميترسم يهو از جاش بپره. اما انگار نه انگار. بويي كه ازش مياد يه چيزي هست بين بوي گوشت مونده و ادرار. عجيب اينكه هيچ كس ديگه نسبت به اين بو عكس العمل نشون نداده. همينطور داشتم بهش نگاه مي كردم كه يهو گربه بطرفم پريد. اونقدر هول كردم كه نزديك بود قلبم از جونم در بياد. لعنت برپدر و مادر هرچه گربه موذي. هنوز از هول حمله گربه در نيومده بودم كه متوجه شدم در بالكن يكي از همسايه ها باز شد و مردي سرش رو بيرون آورد. انگار بوي تند پخش شده در فضا بسرعت وارد بيني اش شد، چون اصلاً فرصت نكرد به صداي گربه در زمان حمل و جيغي كه من از ترس كشيدم، فكر كنه. براي اينكه بتونه متوجه بشه بو از كجا و از چي هست، دماغش رو كمي بالا گرفته و جلوتر آورد و باشدت هرچه تمامتر هوا رو وارد لوله هاش كرد. هنوز بو وارد تنش نشده بود كه به سرفه افتاده و نزديك بود دل و روده اش در بياد. در حاليكه جلوي دهان و دماغش رو گرفته بود، جلوتر كه اومد متوجه شدم لخت لخت بود و واسه همين و شايد از سرما خيلي سريع برگشت تو خونه و در بالكن رو هم پشت سرش خيلي محكم بست.
هنوز چند لحظه اي نگذشت كه چندتائي ديگه از درهاي بالكن هاي بغلي و يا بالائي باز شده و چندين نفر هول هولكي از توش بيرون آمدند و در حاليكه دستمالي جلوي دماغشون گرفته بودند، بطرف همان بالكن سرك مي كشيدند. تعداد آدمها و تعداد بالكن هائي كه درهاشون باز شده و همه بدون استثناء شروع به صحبت با آدمهاي بالكن هاي بغلي ميكردند هرلحظه اضافه ميشد. صداي همهمه و پچ پچه تمام فضا رو پر كرده بود. بر اين مجموعه، صداي پرندگان كوچولو كه انگار تازه از خواب بيدار شده اند نيز اضافه شد. اما در يك لحظه متوجه صدائي تيز و پر قدرت شدم كه از لاي همه صداها گذشته و تمام حفره هاي گوشها رو پر كرده بود. هنوز چند لحظه اي از قطع شدن اين صدا نگذشته بود چند نفر كه لباس هائي شبيه به هم پوشيده بودند از روي نرده هاي بالكني گذشته و خودشون رو بالاي سرش رسوندند. بعداز تكان دادن و جابجا كردنش، كيسه اي پلاستيكي رو باز كرده و اونو توش گذاشته و سرش رو محكم بستند. يكي بالاي كيسه رو گرفت و نفر ديگر پائينش رو و بعداز رفتن توي خونه، در بالكن رو پشت سرشون بستند. گربه در تمام اين مدت در گوشه اي نشسته بود و به كارهايشان نگاه مي كرد.

آفتاب حسابي بالا آمده بود كه دوباره به بالاي همان شاخه اي برگشتم كه صبح از روي آن شاهد اتفاقاتي بودم كه توي اون بالكن افتاده بود. گربه هنوز تو بالكن بود و با چشماني تيز و با دقت تمام به سوي من نگاه مي كرد.





آرشيو:

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.
بازگشت به بالاي صفحه