زمزمه هايي روي كاغذ

آنگاه كه زمزمه به جانها راه نمي يابد، معصوميت كاغذ پيش رويت پهن ميشود و قلم، سر ريز دلمشغولي هاي تو...

نوشته هاي داستاني

23.5.04


نامه اي به يك دوست جوان!
امروز پسر يكي از دوستانم از من خواست تا درباره گذشته، چگونه گي و علت كششم به سياست، نظرات و نقش سازماني كه در آن فعال بوده ام در تصميم و ايجاد علاقه مندي در من براي فعاليت سياسي و خلاصه بسياري امور ديگر، برايش بنويسم. او ميخواهد تصويري زنده تر از پدر و مادري داشته باشد كه سالهاي بسياري را در بيم و گاهاً در اميد گذرانده اند. پدر و مادري كه شايد لابلاي همه مشكلات مختلفي كه با آن دست و پنجه نرم مي كردند، تلاش داشتند با فرزندانشان بگونه اي برخورد كنند كه آنها خود با زندگي روبرو گردند. استقلال انديشه و تصميم گيري براي فرزندانشان، بزرگترين آرزوئي بود كه آنها در سر داشتند. در همين رابطه است كه هيچگاه از خود، انتخاب خود، گذشته و امثالهم چيزي به فرزندانشان نگفته اند. آنگونه كه متداول هست و بعضاً ترجيح ميدهند فرزندان را ادامه دهنده آرزوهاي خود قرار دهند.

براي پاسخ دادن به اين دوست جوانم كه خوشبختانه منو دائي تقي صدا مي كنه – لقبي كه ترجيح ميدهم هركدام از فرزندان دوستانم كه با من در تماس قرار ميگيرند، مرا بدينگونه خطاب كنند. راستش طي تمامي سالهائي كه بنحوي از انحاء در ارتباطات سياسي با دوستانم و بالاخص با خانواده ها برخورد مي كردم، در قانوني نانوشته دوستاني كه مرد بودند عمو و دوستاني كه زن بودند، خاله ميشدند – طبيعي است كه نتونم تنها به يكي دو تا جمله اكتفا كنم. بقول يكي از دوستان وقتي بهش گفتم: جداً دوران نوجواني دوره عجيبي بود! گفت: آره و خوبه كه تموم شد... همين! من اما به اين فكر افتاده ام كه تلاش كنم يه تصويري برايش ارائه دهم كه چطور فردي در سن و سال من در آن سالها به موضوعي تحت عنوان سياست جذب ميشه و چطور امثال پدر وي نيز در چنين راستاهائي قرار ميگره و حال چگونه به سياست نگاه مي كنم.
با خودم قرار گذاشته ام كه اين نامه – در هر چند قسمتي كه تنظيم ميشه - رو در همين وبلاگم بذارم. هنوز نميدونم كه چقدر كار مي بره و اصلاً طرح اصلي قضيه چطور بايد پيش بره. اما سعي مي كنم درست مثل مشق هاي دوران دبستان وجب گرفته و هرجا فكر كنم كه ديگه در محدوده نگارش وبلاگي و يكبار خواندن نمي گنجه، اونو قطع و بقيه رو ميذارم براي روز و يا پست ديگري. نكته ديگه اينكه آنچه اينجا مي نويسم، شايد به بارها و بارها اديت هم نياز داشته باشه و حتي ميتونه خيلي از اطلاعات مندرج دقيق نباشه و يا حتي بعنوان سير زندگي يك نفرهم نشه اونو انعكاسي كامل دانست. اما در هرحال ميخوام خصوصيت نامه اي اين نوشته رو حفظ كنم. يعني بذارم ناخودآگاهم باشه كه روي نوشته احاطه داره و اون باشه كه ميخواد خودشو روي كاغذ – يا همين مونيتور پهن كنه.

و اما اولين نامه ام:


دوست عزيزم!
ممنونم كه برايم از خودت نوشتي و ازم خواستي تا درباره اين مهمترين بخش زندگي پدر كه با سرسختي هرچه تمامتر از تو پنهان مي مونه، برات بنويسم. هرچند دنياي غريبي است. چرا كه آن پدر و آن مادر و يا بسياري از دوستان پيرامون، خود كساني بوده اند كه سختي هاي تلاش براي اهدافي انساني را در عمل پشت سرگذارده اند و چه بسا كه آنان بهتر بتوانند توضيح دهند كه بالاخره نيروي اين آرمان خواهي از كجا تغذيه مي شده كه آنها را در برابر همه ناملايمات زندگي ايمن مي كرد و يا حداقل كمك مي كرد تا مرحمي بر زخمهايشان گذاشته بشه.

اما آنچه كه به من بر ميگرده، ميگويم كه چگونه در فورمولي تقريباً ناروشن اما بشدت جذاب و همسو با بهترين تمايلات دوران نوجواني و جواني ام، بناگاه خودم را در امواجي يافتم كه نامش را اگر به فرقه ها تقسيم نكنم، ميتوانم آنرا موج عدالت پژوهي بنامم. چنين جائي، اگر چه در هر قدم و هر صحنه و هر روز و با تصميماتي مستقيم از طرف خودم تداوم پيدا مي كرد، در عين حال ميرفت تا دورنماهاي روشن تري را در برابرم قرار بده.
هنوز سالهاي اواخر دهه چهل بود كه فعاليت هنري برادرم بنحوي از انحاء تمام خانواده را به خود آلوده كرده بود. نمايش نامه هايي كه برادرم همراه دوستانش روي صحنه مي آورد، يكي بعداز ديگري، قبل از تمرين و حتي تصويب براي اجرا، در خانه ما در ميان برادران – آن موقع خواهرم خيلي كوچكتر از آن بود كه علاقه اي به خواندن طرح نمايشنامه داشته باشه. من بعنوان كوچكترين عضو مذكر خانواده با سني حدود چهارده سال شايد مجبور بودم بعضي از كتابها ونوشته ها روا بدون اجازه و بدون نوبت مشخص بخونم. – بهرحال آن طرح ها در ميان ما دست بدست ميگشت و وقتي براي تمرين هايي كه برادرم همراه دوستانش پيش ميبرد، بارها و بارها آن قصه ها را در عمل دنبال مي كردم. ديگر براي من " مورالس " افسري كه پنهان شدن " سيمون بوليوار" انقلابي آمريكاي لاتيني رو فاش نمي كرد كسي نبود جز دوست عزيز و بسيار دوست داشتني " علي ماتك " كه شنيده ام چندسالي پيشتر درگذشت. آري، من مورالس را نمي شناختم. اما علي ماتك را چرا. و يا كوزه گر و يا محمدعلي ملكوتيان را كه براي مجبور كردن " علي ماتك " در پشت صحنه سالن تئاتر دبيرستان فرهنگيان مثلاً دار زدند.
هم مضامين انقلابي اين نمايش نامه ها و هم گرايش عمومي جوانان آن دوره نسبت به مشي چريكي و تعقيب و گريزهاي معروف " چه گوارا " مطرح شدن نظرات رژيس دبره همه و همه در اشكالي نامفهوم زمينه اي را برايم فراهم مي ساخت كه نوجواني ام و تمامي قليان هاي ذهني آن دوره ام با تمامي فعل و انفعالات دوران بلوغ را تحت تاثير خود قرار دهد.
همانطور كه امروزه در جامعه ما نمودهاي معيني شكل ميگيرند كه همسو با جوشش انرژي جوانان هست، همچون حضور بي نظيرشان در سالهاي 76 تا 78 و در قضاياي مختلف انتخابات و غيره، ما نيز آن دوره تماماً چنين اعمالي را با جوشش دروني مان همراه مي ديديم. البته ابعاد حضور جوانان در عرصه هائي از اين دست، اصلاً قابل قياس با آن حالتي نيست كه در سالهاي بعداز 76 جوانان آن سرزمين پشت سر گذاشته اند. ضمناً اينطور نبود كه مثلاً فكر كنم انگار داريم كاري مي كنيم كارستان و يا ميخواهيم كاري بكنيم. همين كه كتابي مي خوانديم و آنرا به كسي ديگر مي داديم و خلاصه از اين كارها همه و همه ما را ارضاء مي كرد.
در آخراي سال چهل و نه و اوايل پنجاه خبر مهمي سراسر منطقه گيلان رو تحت تاثير قرار داده بود. گفته ميشد كه عده اي خرابكار در جنگل هاي سياهكل كمين كرده و قراره كه به پاسگاه هاي منطقه حمله كنند و از اين طريق با شاه و حكومتش بجنگند. براي امثال من كه كلاس نهم بودم، ديدن ستون هاي نظامي در سطح شهر رشت و رفت و آمدهاي مكرر شان بسوي لاهيجان، رنگ و بوي عجيبي داشت. خرابكاران – كه در فورمولي نانوشته ما آن ها را عياران مي فهميديم – مهم نبود جنسيت ايدئولوژيك شان چي باشه. براي امثال من آنها مبارزيني بودند كه كاري بس شجاعانه مي كردند. حتي كشته شدنشان را نيز باور نمي كردم و كرديم. وقتي عكس هاي آنها را روي شيشه بانك بازرگاني گذاشته بودند، در همان اولين ظهري كه از مدرسه بطرف خانه ام بر ميگشتم، متوجه شدم كه برداشتندش. مي گفتند، احتمال اين را ميدادند كه شيشه بانك را بشكنند.
در همين دوره بود كه دوستيهاي معيني را شكل داده بودم، چه در محلات و چه در مدرسه. مضمون اين دوستي ها بر يك چيز استوار بود: بايد يه كاري كرد. حالا چه كاري؟ هيچكس نمي دانست. اما اينرا خوب مي دانستيم كه نبايد آرام بود. در همين دوره بود كه بعضي شبها به خانه يكي از همان دوستان مي رفتم و پدرش كه از توده اي هاي سابق بود، معروف به " علي استالين " و مسئول توزيع كوكا كولا و كانادادراي در سطح شهر رشت و حومه، بيشتر شب ها راديو پيك ايران را مي گرفت. اين راديو از شهر باكو پخش ميشد و دقيقاً نميدانم كه آيا همان زمان بود يا نه كه انگار از عراق رله ميشد. از سوي ديگر در پيوندي بين چريك هاي فدائي و جنبش چپ ملي و سوسياليست هاي ايراني، راديو ميهن پرستان از عراق پخش ميشد. شنيدن هركدام از اينها، حتي براي يكبار در ماه هم ميتوانست برايمان منشاء آنچنان انرژي اي باشه كه شايد حال شما با ساعتها شركت در چت روم هاي سياسي چنان حالتي را حس نكنيد. در واقع بدليل حد امكانات آن زمان از وسائل ارتباط جمعي، همين ها بودند كه منابع خبري ما بودند.
چندي پيش وقتي به يكي از وبلاگ هاي دوستان رشتي مراجعه كرده بودم، عكس گلسرخي را ديدم در كنار مصدق و افرادي ديگر – داشتم اين نوشته رو يكبار مي خوندم كه يادم افتاد به تلاش بسياري كه كرده بودم تا بتونم حتي اگه شده يه عكسي چيزي از مصدق در كتابخانه پورداوود يا كتابخانه ملي پيدا كنم. اما بقول گفتني: دريغ و درد! - وقتي ماجراي گلسرخي مطرح شده بود، قضيه خودبخود تبديل شده بود به يك وجهه عمومي براي مردم گيلان. كسي پيدا شده بود كه در كنار و همراه با كرامت الله دانشيان در برابر نيروهائي كه بشدت قدرتمند بنظر مي رسيدند و حتي قدرتشان بگونه اي بود كه هيچ كس فكر نمي كرد كه بتوان در قداست آن شكي كرد، آنها با صدائي بلند و واضح و روشن برعليه رژيم و اعمال و رفتارش و شكنجه و امثالهم صحبت كردند. آنها مراجع بين المللي را به قضاوت و رسيدگي به اعمال آن نظاميان متفرعن دعوت مي كردند.
در كشوري كه براي ديدن هر سئانس فيلم ميبايست يك دور اخبار مربوط به فلان و بهمان سفر اعليحضرت را ميديدي، يا از آخرين پيشرفت هاي فني و غيره و ذالكش با خبر ميشدي و آخرالامر و پيش از شروع فيلم، همراه با سرود شاهنشاهي – و نه ملي و از اين دكان بازارها – بلند مي شدي و اگر ميتوانستي همراهش مي خواندي: ... كز پهلوي شد ملك ايران ... صد بار بهتر از فلان و بهمان... تا بتواني فيلم را نگاه كني. در صفحات اول كتابهاي درسي، عكسي از اعضاء خانواده سلطنتي بود كه هميشه اين سوال را در دوران كودكي به ذهنم وارد ميكرد كه: اگه قرار باشه پاره كردن عكس شاه گناهي نابخشودني بحساب بياد، اونوقت اين همه عكس رو چكار بايد كرد؟
در هرخانه و كاشانه اي و هر مغازه اي ميبايد عكسي از آن ها ميگذاشتند. حال هم فكر مي كنم بگونه اي ديگر همان قضايا دنبال مي شود. جمال زاده در كتاب اخلاق ما ايرانيان از تاثير رژيم هاي ديكتاتوري در نمايش چند شخصيتي ايرانيان حكايت مي كرد. راستش، وقتي از تو خواسته شود ظواهر را بگونه اي نشان دهي كه دلشان مي خواهد، آنگاه تو به خلوت كه ميروي، آن كار ديگر مي كني. كاري كه امروزه نيز بسياري دل در گرو آن دارند كه ريش و پشم و كثافت را نمايشي از دينداري جا زده اند. يا حتي درويش بازي ها كه انگار با موي دم اسبي معني پيدا مي كنه و نه با رفتار و اخلاق و خوي و منش.
در چنين حال و هوائي بود كه آن شجاعت و آن نمايش بي نظير، هزاران جوان را كه همچون كوه آتش بود، بسوي خود مي كشيد. هركس دلش ميخواست به اين افتخار دست پيدا كنه. افتخاري اينچنين بي نظير كه حتي اعدام گلسرخي اينها نيز نتوانست آنقدر دردناك جلوه كنه. براي اولين بار، نام نيك بر مرگ فيزيكي غلبه كرده بود. طوري كه بعدها مفهوم شهيد دل نشين تر از مدافعه براي زندگي به نظر مي رسيد. فقط تلاش كن تا بتواني نامي نيك بيابي. اگه گريز در نظر گرفته نشه، درست مثل كار بسياري از باصطلاح سياسي كاران در مقطع كنوني كه بيشتر دل در گرو تاريخ دارند و نام نيكي كه از آنها بجاي ماند و يا لااقل از آنان با خواري صحبت نشود. بهمين دليل خيلي راحت استعفا مي دهند، تحريم مي كنند و حتي شعارهاي سرخ و اين و يا آن رنگ ميدهند. بالاخره اگه امروز زندگي مردم خوب پيش نره، عيبي نداره؛ مبادا دوره اي ديگر از تاريخ مردم بگويند: شما چرا به حضور مردم به انتخابات و فراهم كردن زمينه براي شناسائي نمايندگان خود و خواستن از آنان براي اجراي قول و قرارهايشان تاكيد كرديد؟ همين باعث شده تا مثلاً اقتدار گرايان سهم بيشتري در قدرت پيدا كنند.

در بين بسياري از جوانان هم سن و سال تصويري كاملاً مبهم داشتيم كه بالاخره چه بايد بخواهيم. هرچه باشد چنان نظامي نمي خواهيم كه اگر احياناً در خيابان در حال حركت هستيم و صداي سرود پخش ميشود بايد بايستيم. خيلي ها هستند كه فكر مي كنند اينها افسانه هست. اما اينها بوده. درست مثل آنچه كه در هائئيتي نيز جريان داشت.

سفر فرح به رشت شايد با استقبال عمومي روبرو شد. همه ما مثل همه جوانان آن دوران هر آنچه كه نشانه اي از جوش و خروش داشت ازشركت در عزاداري هاي تاسوعا و عاشورا گرفته تا مسابقات ورزشي و حتي رفتن به خيابان وقتي كه قراره فرح بياد، ما با جان و دل در آن شركت مي كرديم. اما وقتي صحبت مشخصي در ميان بود، كاري كه " جمشيد فرزانه " كرده بود – يكي از كاميون داران رشت و باصطلاح از آن دسته جات اوباش داش مشتي مثل كبلا كيجاي – و خيابان پهلوي رو داده بود گل باران كنند براي فرح، كاري بود كه شايد تا همان ماههاي آخر نزديك به انقلاب هم كسي جرئت نداشت بهش بگه كه عجب كار احمقانه اي كرده بودي. آري فضا فضاي نه فقط ترس، بلكه عادي بودن وابستگي به قدرت و تبعيت از آن بود. حتي در دعواهاي عادي نيز بوده اند كساني كه وابستگي خود به ساواك رو به وسيله اي تبديل مي كردند تا در دعوا غلبه كنند. انداختن كلاه يك پاسبان بي هيچ مفهوم و معني محكمه پسندي، توهين به شاه محسوب مي شد و اگر به دست پاسبانهاي كلانتري ها گرفتار مي آمدي، حسابي حالت رو جا مي آوردند.

در چنين دوراني بود كه ذهنيت جوانانه امثال من بيش از اينكه شكل دهي زندگي فردي و قرار گرفتن روي پله هاي موفقيت فردي را ارزش بدونه، به جاذبه هاي مبارزه با چنين قدرتي فكر مي كرد. حتي نه اينكه بدانيم چه ميخواهيم. چرا كه مهم اين بود كه بگوييم چي نمي خواهيم. يادم نميره يكبار در كلاس يازدهم دبيرستان بودم كه يكي از دوستانم – اسمش عباس بود از بچه هاي سراوان با يكي ديگر كه بعدها از بچه هاي هوادار سازمان فدائي شدند. – ازم پرسيد سوسياليسم يعني چه؟ جالب اينكه من چند روز پيشتر بطور اتفاقي تاريخ روسيه رو در كتابخانه ملي ديده بودم و همانجا يه نگاهي بهش انداخته بودم و خيلي سريع يك چند جمله اي از لنين توي دفترم يادداشت كرده بودم. همانها را كه ديگه عملاً حفظ كرده بودم بهشان تحويل دادم كه: سوسياليسم هدفي موقتي است براي تحكيم حكومت زحمتكشان بر ستمگران. در اين دوره، جامعه اينگونه سازماندهي ميشه كه: از هركس به اندازه توانش كار مي گيرند و بهركس به اندازه كارش پرداخت خواهد شد. تنها در كمونيسم هست كه هركس بر اساس تمايلش كار خواهد كرد و بر اساس نيازش از جامعه دريافت مي كند. و در توضيح اين قضيه مي گفتم كه ميبايد يك دوره اي يك شوراي انقلابي – چيزي مثل ديكتاتوري كارگري - روي كار باشه تا اگر احياناً افرادي مثل سرمايه داران خواستند مقاومت كنند، مقاومت آنها در هم شكسته بشه. و مثالم در اين رابطه فيلم دكتر ژيواگو بود كه چطور انقلابيون تمام زرق و برق الكي دوران تزار را از بين برده و حكومت انقلابي كارگران و زحمتكشان راه انداختند.

ادامه دارد...




آرشيو:

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.
بازگشت به بالاي صفحه