زمزمه هايي روي كاغذ

آنگاه كه زمزمه به جانها راه نمي يابد، معصوميت كاغذ پيش رويت پهن ميشود و قلم، سر ريز دلمشغولي هاي تو...

نوشته هاي داستاني

30.3.04


سفري شبانه با اتوبوس
يه ساعت بيشتر وقت نداشتم كه خودم رو به گاراژ برسونم. تو اينجور موقع ها هرچه هم كه بخواي عجله كني، باز يه مشكلاتي پيش مياد كه اصلاً انتظارش رو نداري. وقتي جلوي تاكسي رو گرفته و گفتم: ميدان شهرداري؟! راننده كله اي تكان داده و منو سوار كرد. دو نفر عقب ماشين نشسته بودند. انگار زن و شوهر بودند. عجله و خجالت نميگذاشت كه سربرگردانده و بهشان نگاه كنم. همان نگاه گذرا در حين سوار شدن كافي بود. ساكم رو كه از اندازه معمول يه چمدان هم بيشتر بارش كرده بودم رو روي پام جابجا كردم. بيشتر از اينكه براي جائي در اتوبوس فكر كنم، داشتم به اين مسئله فكر مي كردم كه آيا راننده اجازه ميده كه ساكم رو هم ببرم تو اتوبوس؟ اگه يكي دوساعت زودتر ميرفتم، شايد ميتونستم هم بليطي تهيه كنم و هم ساكم رو بدم قسمت بار صندوق بغل ماشين.
تو اين فكر بودم كه وقت برگشتن با كدام اتوبوس آمده ام. اگه محاسبه ام درست باشه، حتماً بايد عباس آقا راننده امروز اتوبوس باشه. با اون ميانه ام خوبه. در واقع آنهمه احترام و عزتي كه من بهش مي كنم ، معلومه كه چهره ام رو به خاطر داشته باشه. مگه همون دفعه قبل نبود كه شاگردش رو فرستاد دنبالم كه آخر اتوبوس روي يخچال نشسته بودم، برم جلو و رو يكي از دو صندلي شاگرد جلو بشينم؟ اونروز شاگرد اتوبوس بيشتر مسير رو كنار در جلوئي سرپا وايستاده بود. و راننده كمكي هم بعداز رسيدن به قزوين رفت آخر اتوبوس و رو يخچال گرفت خوابيد.
- " مگه شما طرف ميدان شهرداري نميرين؟" سوالم رو در حالي به راننده گفتم كه تمام حواسم به تاكسي مون بود كه از سه راهي خيابان كوروش داشت بطرف گلسار ميرفت؛ مسيري كه حداقل يه ده بيست دقيقه اي ديرتر ميرسيد به ميدان شهرداري.
- " مگه شما نمي خواين شهرداري برين، خوب من ميرسونمت." راننده اينو گفت و بعداز گفتن اين جمله با خونسردي و انگار كه يه چيزي هم بايد بهش دستي بدم از اينكه مسافتي طولاني تر منو با خودش ميبره، چشماشو بطرف ديگر خيابان گرداند.
- " من ديرم شده و بايد به اتوبوس برسم. وگرنه امشب ديگه هيچ ماشيني نميره طرف همدان."
- " تو كه نگفتي عجله داري. مگه نديده بودي كه من مسافر دارم. حق تقدم هم كه ميدوني با مسافر اولي هست."
- " اگه از اول مي گفتي كه اونطرف ميخواي بري، من ديگه سوار نميشدم. يا حداقل ميشد با اونا توافق ميكرديم كه شما اول منو برسونين. حالا از اينها گذشته، هيچ راهي نيست كه برگرديم؟"
اينبار سرم رو برگردوندم و سعي كردم با نگاهم سوالم رو به مردي كه عقب نشسته انتقال بدم. مرد به راننده گفت: " اگه ما رو تا سر گلسار هم برسوني كافي است. اونجا رو با يه تاكسي ديگه ميريم."
بدون اينكه به راننده فرصتي بدم كه بخواد بازار گرمي كنه، گفتم كه من خسارتش رو جبران مي كنم.

درست نبش كوچه بغل سينما مولن روژ رسيده بودم كه ديدم اتوبوس ميخواد بياد تو خيابان اصلي. يه اسكناس پنچ تومني دادم به راننده و پريدم بيرون. براي راننده دست تكان دادم. همان راننده شيره اي هست كه اصليتش كرمانشاهي است. دستش رو طوري تكان ميده كه نشون بده نمي فهمه منظورم چيه. كمك راننده اش منو بجا مياره و بالاخره اتوبوس بعداز ورود به خيابان اصلي دوبله نگه ميداره و من ميرم بالا. يه نگاه به سرتا پايم براي راننده كافي بود كه قبول كنه برم اون ته يه جائي بشينم. كمك راننده با خنده ميزنه به پشتم و ميگه: " تو كه سه روز پيش با ما اومدي، خب ميگفتي كه جمعه برميگردي. اونوقت من واسه ات يه صندلي همين جلو خالي ميذاشتم."
همينطور كه با هم بطرف آخر اتوبوس ميريم ميگم:" اگه ميدونستم كه امروز ميام، اصلاً زودتر مي اومدم. خودم فكر مي كردم كه شايد يه چند روز ديگه هم بمونم." درست با گفتن همين جمله بود كه دهانم مزه تلخي بخودش گرفت. در يك آن با صحنه اي در ذهنم روبرو شدم كه مينا بهم گفت: " اينكه ميگم همديگه رو نبينيم، واسه اين نيست كه دوستت ندارم. يه مشكلاتي هست كه حالا نميتونم بهت بگم." و وقتي ازش خواستم كه يه روز ديگه همديگه رو ببينيم، سريع گفت كه بايد همراه خانواده اش به مسافرت بره و هيچ اشاره اي هم به جائي كه ميرفتند نكرد.
-" خانوم، ببخشيد. ميتونيد اين بچه رو رو پاتون بنشيونيد؟" كمك راننده اينو به مسافري گفت كه در رديف آخر اتوبوس و در وسط نشسته بود و در كنارش چندتائي بچه دختر و پسر در سنين مختلف نشسته بودند. و بدون اينكه منتظر واكنش اون خانومه بشه، بهم اشاره كرده و گفت: " اينجا بشين تا وقتي كه به قزوين ميرسيم. يكي دوتا مسافر دارم كه تو قزوين پياده ميشن و بعدش تو رو ميارم جلو." ازش تشكر كردم و در كنار بچه ها نشستم.
زن بچه كوچك رو به سمتي ديگر و بين خودش و يكي ديگه از بچه هاش نشاند طوري كه خودش كنارم بشينه. گفتم: " اشكالي نداشت. ميتونستين بچه رو همين جا بذارين بشينه." همه اين كلمات رو به رشتي گفتم. زن نگاهي بمن انداخته و گفت: " ببخشيد من رشتي بلد نيستم."
دوباره همان جمله رو و اينبار با گشاده روئي بيشتر به فارسي گفتم. تشكر كرد و گفت كه نميخواسته مزاحمتي برام بشه.

هنوز يه ساعتي از رشت دور نشده بوديم كه صداي خرو پف از هرطرف بلند شد. خصوصيت اتوبوس هاي آخر شبي همينه كه تا از شهر بيرون ميري، همه مي خوابند. يادم نميره روزي كه از تبريز برگشته بودم و حدود ساعت شش صبح يكي از روزهاي آخر سال بود. تو جاده بين قزوين و منجيل برف بود و واسه همين هوا خيلي زودتر از معمول روشن بود. از همان آخر اتوبوس به چشمان راننده زل زده بودم كه از خواب ميسوخت. همه مسافرا و حتي كمك راننده هم تو خواب بود. من درست تو همان جائي نشسته بودم كه حالا نشسته ام. دقيقاً وسط اتوبوس و روي آخرين رديف. راننده نواري از فرهاد و فروغي گذاشته بود؛ نواري كه براي اتوبوس هاي بين شهري كاملاً غيرعادي بود. راننده متوجه شد كه من بيدارم. كمكي خودش رو بيدار كرده و فرستاد عقب. كمك راننده گفت: " تو برو جلو بشين و من سرجات مي خوابم." و بدون اينكه منتظر جوابم باشه رو صندلي كناري من ولو شد. من رفتم جلو. بقيه مسير بين گردنه كوئين تا رشت رو با راننده صحبت مي كردم و يكي دو بار هم واسه اش چائي ريخته و سعي كردم ازش مثل كمك راننده پذيرائي كنم و از اين حالتي هم كه بوجود آمده بود، خيلي خوشحال بودم. برايم دوستي با راننده اي كه تقريباً همسن پدربزرگم بود، خيلي لذت بخش بود.

زني كه در كنارم نشسته، بيدار بود. بيداري اش طوري بود كه بيشتر مثل گم شدن در غمي مبهم مي مانست. نه از آن بيداري ها كه متوجه دور و بر خودت هستي.
گرفتاري صندلي رديف آخر اينه كه هيچ تكيه گاهي نداري كه بتوني براحتي بخوابي. من كه ميدانستم حدود ساعت پنج صبح ميرسم به همدان و بايد يه ساعت بعدش برم سرخدمت، مجبور بودم هرطور شده بخوابم. اما هم وضعيت بد صندلي و هم هجوم تمامي مسائلي كه در ذهنم بود، نمي گذاشت يك لحظه آرام بگيرم.
ناگهان احساس كردم يكي از دخترك ها كه در كنار من نشسته بود، سرش رو روي دستم گذاشت. انگار خواب بود. نمي توانستم تكان بخورم. دلم نيامد بيدارش كنم. دو سه تاي ديگه هم كه اينطرف و آنطرف بودند، به خواب رفته بودند. سر آن كه از همه كوچكتر بود رو زانوي مادر قرار گرفته بود و مادر با دستاش دختر ديگرش را نوازش مي كرد. به مادر نگاه كردم. چهره اش خيلي جوان تر از آن بود كه مادر اينهمه بچه و با اين سن و سال باشه كه فكر كنم يكي از دخترها بيش از پانزده سال داشته باشه. مادر با مهرباني به نگاهم پاسخ داد و من با چشمانم به دخترك بغل دستي ام اشاره كردم كه حال با دستش نيز دستم رو درست مثل بالش بغل گرفته بود. مادر ميخواست بچه رو بيدار كنه كه نذاشتم. اما هنوز چند دقيقه نشده بود كه احساس كردم تمام بدنم خشك شده و تمايل عجيبي در من بود كه از جام تكان بخورم. حتي اگه شده بلند شم و خميازه بكشم.
تمامي مشغله هاي ذهني ام دور شده بودند و تنها خستگي بود و رودروايستي و نرمي صورت دختركي كه بمن تكيه داده بود. جرئت نداشتم كله مو بچرخونم و بهش نگاه كنم. در يك لحظه خيلي استثنائي و وقتي مادر سرش را بطرف ديگر چرخاند، نگاهش كردم. خداي من، چهره اي از اين زيباتر نديده بودم. دختركي بود كه شايد يازده دوازده سال داشته با موههائي طلائي و پرپشت كه در پائين ترين قسمتش كمي بافته شده بود. دستم رو با هردودستش گرفته و سرش رو روي بازويم قرار داده بود.
زمان و مكان از دستم در رفته بود. من كه معمولاً تمام مسير رو با دقت نگاه ميكردم و شهرك هاي بين راه رو بطور تقريبي حدس ميزدم، حال اصلاً نميدانستم كجا هستم. بدتر از همه اينكه ساعتم رو روي دست راستم بسته بودم، همان دستي كه دخترك بهش تكيه داده بود. مادر نيز آنچنان غرق خودش و دوتابچه ديگه بود كه اصلاً متوجه صحنه نبود. تاريكي توي اتوبوس هم مزيد برعلت شده بود. ناگهان دخترك تكاني خورد و چشمانش رو باز كرد. لبخندي خواب آلود در چهره اش نشست و بدون اينكه كمترين ترديدي بخودش راه بده، سرش رو گذاشت روي پايم و دستش رو هم گذاشت روي زانويم. احساس كردم كه خون در بدنم منجمد شده. انتظار اينهمه آرامش و صميميت رو نداشتم. مادر در يك لحظه متوجه شد و خواست اونو بيدار كنه. وقتي به من نزديك تر شد بدنش با دستم مماس شد. بازويم درست در ميان پستان هايش قرار گرفته بود. ناخودآگاه دستش رو گرفتم و نذاشتم دخترك رو بيدار كنه؛ سرم رو به آرامي به گوشش نزديك كرده و گفتم: " اشكال نداره. بيدارش نكنيد. مزاحم من نيست. شما راحت باشين." مادر نگاه قدرداني بمن انداخت و دستش رو رو دستم گذاشت و با محبت اونو فشار داد.
تماس دستش با دستانم را در اين لحظه بود كه متوجه شده بودم. حالتي از احساس كشش به اون و خجالت بدنم رو گرم ميكرد. در مخمصه عجيبي گير كرده بودم. با اينهمه بسرعت دستم رو كشيده و روي زانوي پاي چپم قرار دادم. حال از يك طرف به مادر تكيه داده ام و از طرف ديگر پشته اي از مو و نرمي صورت دخترك روي پايم بود. دستانم انگار اجزائي اضافه بودند كه نميدانستم چكارشان كنم. ميلي قوي در من بود كه دستم رو روي موههاي دخترك كشيده و با نوازش اون بذارم دخترك بخوابه. اما دست ديگرم همچنان اضافه و مثل چوب باقي مانده بود.
مسافران همه خواب بودند و همين باعث ميشد كه بتوانم آرامشم رو حفظ كنم. وقتي سرم را بطرف مادر برگرداندم، با تعجب ديدم كه اونم خوابيده. چشمانم رو به جلوي ماشين دوخته و در همين حال دست راستم رو به آرامي روي موههاي دخترك قرار دادم. احساس غريبي داشتم. انگار كششي نامرئي مرا وادار ميكرد كه نه تنها موههاي دخترك رو نوازش كنم، بلكه حتي دستم رو توي توده نرم و دلنشين موههايش فرو برم. دستم رو كشيده و به آرامي روي شانه ظريف دخترك گذاشتم. دخترك در جايش كمي وول خورد و با دست ديگرش كه زير تنش قرار داشت، دستم را گرفت و دستش را روي آن قرار داد.
براي اينكه بتوانم جلوي هرگونه احساس كششي در خودم رو بگيرم، سعي كردم خودم رو با فكر كردن به آنچه بين من و مينا گذشته مشغول كنم. اما انگار نه انگار. هيچ احساس تلخي در آن افكار باقي نمانده بود. همه آن مباحثه ها، همه آن اشك هاي فروخورده و همه آن احساس سرخورده گي و فروريختن حس اعتمادم كه با آن در يكي دو روز گذشته درگير شده بودم، تماماً از ذهنم خارج شده بودند. احساسي مثل جرقه از ذهنم گذشت كه انگار يكي از اعضاء اين خانواده اي هستم كه حال در ميانشان قرار دارم. دختري كه انگار دخترم هست و زني كه انگار يكي از نزديك ترين انسانهاي روي زمين به من هست.
همين طور كه به اين احساسم فكر مي كردم، دستم با آرامش بيشتري به نوازش دخترك مشغول شد. دلم ميخواست آنقدر شجاع باشم كه دست ديگرم را دور گردن زن حلقه كرده و بگذارم او نيز سرش را روي بازويم قرار داده و بخوابد.

... با تكان هائي كه ماشين بخودش ميداد، از خواب بيدار شدم. سرعت ماشين كم شده بود و انگار داشت در كوچه اي ميراند. چند لحظه اي در خواب و بيداري بودم. سرم روي شانه زن بود و دستش را بغل گرفته بودم. در حالي كه دست ديگرم در هر دو دست دختركي قرار داشت كه روي زانويم خوابيده بود و درست زيرچانه اش قرار گرفته بود.
با وارد شدن به گاراژ، همه از خواب بيدار شديم. دخترك بلند شده و با هردو دستش چشمانش رو مي ماليد. من دستم رو از دست مادر خارج كردم و با نگاهم سعي كردم ازش پوزش بخواهم. مادر بيش از اينكه خودش را با من مشغول كند، دستي به سروروي بچه اي كشيد كه روي پايش خوابيده بود. دخترك موههايش رو كنار زده و بعداز دسته كردن اونا رو پشت گوشهايش قرار داد و با اين كار زيبائي بي نظير چهره و چشمانش نمايان شد.
كمك راننده از همان جلوي ماشين گفت: " سركار، همين جا پياده مي شي يا ميري پادگان؟"
من بايد پياده مي شدم. نگاهي به دخترك انداخته و دست مادر رو با دستم فشردم. هيچ حرفي براي گفتن به ذهنم نمي رسيد. با نگاهم از همه شان خداحافظي كردم و وقتي در وسط هاي راهروي اتوبوس بودم برگشته و دستي برايشان تكان دادم. مادر هم دستي برايم تكان داد و نگاه مهربانش را براي هميشه در قلبم بيادگار باقي گذاشت.






مشاهدات زاغچه باغچه ما
ديگه فكر كنم سه روزي ميشه كه همين جور رو بالكن افتاده و از جاش بلند نميشه. امروز وقتي داشتم از بغل ساختمان مي گذشتم، يه بوئي به مشامم خورد. وقتي خوب حواسم رو جمع كردم و دنبالش رو گرفتم، متوجه شدم بو درست از روي همان بالكن پخش ميشه.
سه روز پيش بود كه تو گرگ و ميش هوا اومد رو بالكن. يه گربه تنبل هم دنبالش راه افتاده و اومده بود. تو دستش يه بسته پلاستيكي از اين نون هاي ورق ورق سفيد بود. اين هم كار هميشه گي اش بود كه از بالاي بالكن نونها رو پرت كنه بطرف محوطه پشت ساختمان.
بغيراز تك و توك خونه هائي كه نشان از جنبده اي در خود داشت، بقيه كيپ كيپ بسته بودند. نه فقط پرده ها رو كشيده بودند، حتي بعضي از اونا با حفاظي كركره اي از بيرون كيپ شده بودند. هنوز هوا روشن نشده بود و هيچ نشاني از اين پرنده هاي كوچك پرسروصدا در ميان نبود. واسه همين وقتي در بالكن رو باز كرد، صداش تو تمام محوطه پيچيد.حتي خش خش پلاستيك رو ميشد شنيد وقتي كه داشت نون ها رو يكي يكي از توش در مي آورد و با لذت و هيجان خاصي زور ميزد تا اونا رو هرچه دورتر بندازه. بعضي از نونها رو طوري پرت مي كرد كه تا مسافتي دور توي هوا بصورت افقي پيش ميرفتند و بعداز يه چرخ زدن، يه گوشه اي مي افتادند. اگه خوب بخواي نگاه كني، متوجه ميشي كه هنوز يه چند تائي از نون هاي ديروزي و يا پيشترها تو محوطه چمن مونده.
بارها ديده ام كه از روي بالكن ها اونم وقتي كه هوا حسابي روشن بوده نون ها رو بيرون ميندازن. اما اون انگار تنها كسي است كه صبح زود اين كار رو مي كنه. بعضي روزها هم مي بينم كه يكي مياد با يه چيزي كه تو دستش هست، همه نون هائي كه چه اون و چه بقيه از بالكن هاي ديگه بيرون ريخته اند رو جمع مي كنه و تو يه پلاستيك سياه مي ريزه. اما فرداش، دوباره همه اين كارها تكرار ميشه.
اين بو بدجوري منو گيج ميكنه. دارم از خود بيخود ميشم. ميرم طرف بالكنش. همانطور بي حركت رو بالكن افتاده و هيچ صدائي ازش در نمياد. جلوتر نميرم. ميترسم يهو از جاش بپره. اما انگار نه انگار. بويي كه ازش مياد يه چيزي هست بين بوي گوشت مونده و ادرار. عجيب اينكه هيچ كس ديگه نسبت به اين بو عكس العمل نشون نداده. همينطور داشتم بهش نگاه مي كردم كه يهو گربه بطرفم پريد. اونقدر هول كردم كه نزديك بود قلبم از جونم در بياد. لعنت برپدر و مادر هرچه گربه موذي. هنوز از هول حمله گربه در نيومده بودم كه متوجه شدم در بالكن يكي از همسايه ها باز شد و مردي سرش رو بيرون آورد. انگار بوي تند پخش شده در فضا بسرعت وارد بيني اش شد، چون اصلاً فرصت نكرد به صداي گربه در زمان حمل و جيغي كه من از ترس كشيدم، فكر كنه. براي اينكه بتونه متوجه بشه بو از كجا و از چي هست، دماغش رو كمي بالا گرفته و جلوتر آورد و باشدت هرچه تمامتر هوا رو وارد لوله هاش كرد. هنوز بو وارد تنش نشده بود كه به سرفه افتاده و نزديك بود دل و روده اش در بياد. در حاليكه جلوي دهان و دماغش رو گرفته بود، جلوتر كه اومد متوجه شدم لخت لخت بود و واسه همين و شايد از سرما خيلي سريع برگشت تو خونه و در بالكن رو هم پشت سرش خيلي محكم بست.
هنوز چند لحظه اي نگذشت كه چندتائي ديگه از درهاي بالكن هاي بغلي و يا بالائي باز شده و چندين نفر هول هولكي از توش بيرون آمدند و در حاليكه دستمالي جلوي دماغشون گرفته بودند، بطرف همان بالكن سرك مي كشيدند. تعداد آدمها و تعداد بالكن هائي كه درهاشون باز شده و همه بدون استثناء شروع به صحبت با آدمهاي بالكن هاي بغلي ميكردند هرلحظه اضافه ميشد. صداي همهمه و پچ پچه تمام فضا رو پر كرده بود. بر اين مجموعه، صداي پرندگان كوچولو كه انگار تازه از خواب بيدار شده اند نيز اضافه شد. اما در يك لحظه متوجه صدائي تيز و پر قدرت شدم كه از لاي همه صداها گذشته و تمام حفره هاي گوشها رو پر كرده بود. هنوز چند لحظه اي از قطع شدن اين صدا نگذشته بود چند نفر كه لباس هائي شبيه به هم پوشيده بودند از روي نرده هاي بالكني گذشته و خودشون رو بالاي سرش رسوندند. بعداز تكان دادن و جابجا كردنش، كيسه اي پلاستيكي رو باز كرده و اونو توش گذاشته و سرش رو محكم بستند. يكي بالاي كيسه رو گرفت و نفر ديگر پائينش رو و بعداز رفتن توي خونه، در بالكن رو پشت سرشون بستند. گربه در تمام اين مدت در گوشه اي نشسته بود و به كارهايشان نگاه مي كرد.

آفتاب حسابي بالا آمده بود كه دوباره به بالاي همان شاخه اي برگشتم كه صبح از روي آن شاهد اتفاقاتي بودم كه توي اون بالكن افتاده بود. گربه هنوز تو بالكن بود و با چشماني تيز و با دقت تمام به سوي من نگاه مي كرد.





آرشيو:

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.
بازگشت به بالاي صفحه